کاروان

داستان کوتاه ( اثر نفیس )

: این چه حرفیست ! من به تو آنچنان اعتمادی دارم که به خودم ندارم . میدونم تو فقط از عهده اش بر می آیی . تنها کارهای تو دلم را قرص می کند .

استاد کمرش خمیده بود و به سختی راه می رفت . هر بار که سرش را بالا می گرفت تا یک حرفی در مورد آخرین اثر هنری اش که در مجامع بین المللی ترکیده  و صحبت از یک سبک جدید بعداز پیکاسو و بازماندگانش را مطرح کرده بود بزند من بعینه برق شادی وصف ناپذیری را در تمام چهره اش مشاهده می کردم . بقول استاد این اثر  ماندگارترین اثر از بین تمام آثارش محسوب میشد که حاصل تمام عمرش بود . و من ماموریت داشتم آن را به مرکزجهانی رسانده تا تحت قضاوت هیات داوران داخلی مغرض وجهه آن از دست نرود . ترس عجیبی به دلم افتاده بود انگار داشتم به سفر ماه می رفتم . کارهای دیگر استاد را قبلا هم برده بودم اما اینبار فرق میکرد . من داشتم یک اثری را میبردم که در جهان به عنوان ظهور سبکی نو و پایه گذار مکتبی جدید در هنر معاصر ارائه می شد . کهولت سن استاد  اورا زمینگیر کرده بود و خودش نمیتوانست برود و در چنان مراسم باشکوهی حضور داشته باشد . دوباره نگاهی به گرانقدرترین اثر ایشان انداختم و تحسین را در دلم هزاران بار تجدید کردم . ترکیبی از عقاید انسان ماقبل تاریخ و نسل های بعد از ما چنان ماهرانه با رنگ بیان شده بود که رسالت به ایجاد دنیایی بهتر و چشم انداز آینده ای نوین در آن با تمام قدرت به اثبات می رسید  واقعا شاهکار  و معجزه ای از یک مانیفست " چه باید کرد ؟ "  برای بشریت  سردر گم فعلی بود . هر بار که به آن نگاه می کردم خوشبخت ترین انسانی می شدم که در جهان  همتا نداشت  .استاد این خوشبختی عظیم  را در چنان موقعیتی به من ارزانی داشته بود که زیر بار فشار زندگی له می شدم . انگار انسان جدیدی شده بودم  و این را مدیون شاهکار هنری عجیب ایشان بودم . او هم متوجه تاثیر این اثر جاودانه در من شده و منی را که هیچ چیزی حالا - حالاها نمیتوانست عوض کند و  نقاشی او کرده بود به خبرنگار بزرگترین نشر هنری هم گفت . اجازه نداشتیم اثر را به هیچکس نشان بدهیم . تا اینکه در مراسم جهانی رو گشایی شود . در تمام مراحل کار کردن استاد پیش او بودم و چون منشی دندانپزشکی هر آنچه میخواست به دستش می دادم . آن دقایقی که میخواستم بهترین استفاده را از تعالیم استاد ببرم حین کار کردن این اثر بود . عالمی برد من را که دانستم هر آنچه کار کرده ام پوچ بوده است . اما تا حدی رگه کار دستم می آمد و این لطف بزرگ استاد به من بود .

سفارش نکرد چگونه مواظب باشم یا نباشم . فقط گفت : رسالت من پایان یافت . مثل اینکه بار دیگری به دوش من می گذاشت که در عین حال برایم ارمغان های زیبایی داشت . کوله بار تجارب استاد !

کلاس نقاشی داشتم . باید کارهایم را ردیف می کردم و به بچه های بزرگتر هنرجو سفارش بچه های کوچکتر را میکردم که زیاد ریخت و پاش نکنند و   در گوشه ای با نوای موسیقی آرام  آذری   نرمش صبح را انجام بدهند    . اثر هنری را گذاشته بودم پشت میزم و هر با که میرفتم یا می آمدم نگاهی به زوایای آن می انداختم . در هر بار نگاه چیزهای  جدیدتری کشف می کردم که قبلا متوجه نشده بودم . و این از ویژه گی منحصر بفرد سبک استاد بود اما اینبار به گونه ای بدیع . اضطراب ماموریت رهایم نمی کرد . اگر دزدان  میدانستند چه گوهر گرانبهایی را حمل خواهم کرد نمیدانم چطور می شد .  وقت کلاس تمام میشد . یک بار دیگر رفتم تا وقت باقی بود به اثر نگاهی بکنم تا برای بار آخر در نگاهم آنچه هست را ثبت کنم .  تابلو در جای خود نبود . خون دوید توی سرم و چشمم سیاهی رفت . خدایا همینجا بود . دفترم کوچک بو د . همه جا را به هم ریختم . کسی نبرده بود . غیر از من و بچه ها ی خردسال هیچکس آنجا نبود . ذهنم مغشوش بود و عین دیوانه ها دور خودم می چرخیدم . بعد یکهو گریه کردم . چنان که به صدای من آرزو آمد توی دفتر . گفت : خانم ببخشید به خاطر این گریه می کنید ؟  من دلم میخواست مثل شما رنگ و روغن کار بکنم چیزی پیدانکردم آمدم این تابلو ی بد ترکیب را برداشتم رویش نقاشی کشیدم . ببینید چه خورشید قشنگی ست ......... نه ؟     

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ٦:۱٧ ‎ق.ظ ; ۱۳٩۱/٤/٥

design by macromediax ; Powered by PersianBlog.ir